حکایت عشق...

عشق تنها آزادی در دنیاست زیرا چنان روح تعالی می بخشد



که قوانین بشری و پدیده های طبیعی مسیر آن را تغییر نمی دهد



محبوبم اشک هایت را پاک کن زیرا عشقی که چشمان ما را گشوده



و ما را خادم خویش ساخته موهبت صبوری و شکیبایی



را نیز به ما ارزانی می دارد. اشک هایت را پاک کن وآرام بگیر



زیرا ما با عشقی میثاق بسته ایم وبرای ان عشق است که



رنج نداری درد جدایی و تلخ بی نوایی را تاب می آوریم



زندگی بدون عشق به درختی می ماند بودن شکوفه



عشق بدون زیبایی به گل هایی می ماند بدون رایحه



زندگی ، عشق و زیبایی یک روحند در سه بدن



که نه از یکدیگر جدا میشوند و نه تغییر می کنند



خطاست اگر بیندیشیم عشق حاصل مصاحبت دراز مدت



و با هم بودنی مجدانه است عشق ثمره ی خویشاوندی



روحی است و اگر این خویشاوندی در لحظه ای تحقق



نیابد در طول سالیان و حتی نسل ها نیز تحقق نخواهد یافت



فقط عشق آدم کور است که نه زیبایی را درک می کند و نه زشتی را



عشق وقتی دچار غم غربت باشد از حساب زمان



و هیاهوی آن ملول می گردد



عشق میزبانی مهربان است گر چه برای مهمان نا خوانده



خانه ی عشق سراب است و مایه خنده



عشق از ژرفای خویش آگاه نمی شود مگر زمان جدایی



عشق در ردای افتادگی از کنارمان می گذرد اما ما



می ترسیم و از او می گریزیم یا در تاریکی پنهان می شویم



یا اینکه تعقیبش می کنیم و با او دست به شرارت می زنیم



عشق رازی است مقدس برای کسانی که عاشقند



عشق برای همیشه بی کلام می ماندد



اما برای کسانی که عشق نمی ورزند



عشق شوخی بی رحمانه ای بیش نیست



حتی عاقل ترین مردمان نیز زیر بار سنگین عشق خم می شوند



اما به راستی عشق به سبکی و لطافت نسیم خوش است



عشق واژهای است از جنس نور که با دستی



از جنس نور بر صفحه ای از جنس نور نوشته می شود



عشق همانند مرگ همه چیز را دگرگون می کند



نخستین نگاه معشوق به روح ازلی می ماند



که بر سطح آب روان شد ،بهشت و جهنم را همه چیز موجود است



آفرید سپس گفت



هنگامی که عشق دامن می گسترد کلام خاموش می شود



آدمیان محصول عشق را تنها بعد از غیبت یار



و تلخی صبر و تیرگی یاس درو خواهد کرد



ای عشق که دستان خداییت بر خواهش های من لگام زده



و گرسنگی و تشنگیم را تا وقار افتخار بالا برده مگذار



توان و استقامتم از نانی تناول کند و یا شرابی بنوشد که



خوشتن ناتوانم را وسوسه می کند بگذار که گرسنه ی گرسنه بمانم



بگذار از تشنگی بمیرم و هلاک شوم پیش از آن که دستی



بر آورم و از پیا له ای بنوشم که توان را پر نکرده ای



یا از ظرفی بخورم که توان را متبرک نساخته ای
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد